خیلی وقت پیش نبود که تب «مینیمالیسم» دامن داستاننویسی معاصررا گرفته بود. همین دیروز بود انگار. این خیلی بسیار کوتاهنویسی! را داستانهای «کف دستی» هم میگفتند.
حتی خاطرتان باشد یا نه، مسابقهای هم برگزار شد که گویا شرط شرکت در آن، نوشتن داستانی با حداکثر سی و دو کلمه بود. در مراسم اعلام نام برندگان هم انگار کسانی از اهل نقد و قلم، اندر باب این موضوع صحبتهایی هم کردند.
بنده گرچه راوی حکایت باقی هستم ولی از شما چه پنهان چندان از قضایا و چند و چون این نوع قصهها سر در نیاورده و نمیآورم.
گویا قرار مینیمالنویسی بر این است که بهمصداق این ضربالمثل «ز تعارف کم کن و بر مبلغ افزای»، تا آنجا که جا دارد از حاشیه و اضافات کم کنند و مفید و مختصر به اصل قضیه بپردازند و جاهای خالی داستان را هم به هوش و قدرت تخیل خود خواننده وا بگذارند.
مثلا فکر کنید: یک خانوادۀ دو نفری را که از پدری زحمتکش و دختری نوجوان تشکیل شده. (مادر دختر کجاست؟ نمیدانیم. شاید به شکلی غمانگیز همین چند سال پیش درگذشته باشد)
پدر، کاسب است. صبح میرود سر کار و شب خسته بهخانه برمیگردد. (شغل پدر چیست را هم دقیقا نمیدانیم. شاید زیر راهپلهای کوچک و تنگ، بساط دستفروشی دارد یا مثلا گوشۀ میدانی در جنوب شهر، روی گاری میوه میفروشد
........