loading...
سی دانلود|اس ام اس
شیک ترین مدل لباس های مجلسی

ویژه خانم های شیک پوش و زیبا



روی عکس کلیک کنید برای دیدن آخرین مدل آرایش عروس و نامزدی،تتو بدن ،کاشت ناخن ،کاشت مژه و ...




برای دیدن لباس هایی که تا بحال ندیده اید
روی عکس کلیک کنید
Admin بازدید : 830 چهارشنبه 06 آذر 1392 نظرات (0)
پنهان کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود. جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان اولین نیروهای خط شکن وارد خاک دشمن می‌شد. هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد. روحیه ی اجتماعی چندانی نداشت. ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش.

من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم. بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند. هر چه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را، پیاده کرده بودند. همه ی امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگری می‌شد، حتی اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم. با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت.

داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 740 دوشنبه 20 آبان 1392 نظرات (0)

رسول دادخواه خیابانی تبریزی معروف به حاج رسول تُرک، از عربده‌کش‌های تهران بود، اما عاشق امام حسین(ع) بود. در ایام عزاداری ماه محرم شب اول، بزرگان و صاحبان مجلس محترمانه بیرونش کردند و گفتند: تو عرق‌خوری و آبروی ما را می‌بری!

حاج رسول برگشت و داخل خانه رفت و خیلی گریه کرد و گفت: ناظم ترک‌ها جوابم کرد، شما چه می‌گویی، شما هم می‌گویی نیا؟!

اول صبح در خانه‌اش را زدند، رفت در را باز کرد، دید، ناظم ترک‌هاست، روی پای حاج رسول ترک افتاد و اصرار کرد بیا بریم، گفت: کجا؟! گفت: بریم هیئت!

متن کامل داستان + تصاویر بیشتر در ادامه مطلب

Admin بازدید : 612 دوشنبه 20 آبان 1392 نظرات (0)

از میرزا محمود مجتهد شیرازی نقل شده است که در نجف اشرف، مرحوم آقا شیخ محمد حسن قمشه ای که از فضلا و همچنین شاگردان سید مرتضی کشمیری بود، درباره او آمده است که وی از «گور گریخته» است و سبب این شهرت بدین دلیل می باشد که: ایشان در سن هجده سالگی در قمشه به بیماری حصبه مبتلا می شود و روز به روز بیماریش شدت می یابد و اتفاقا فصل انگور بوده است و از قضا در همان اتاق که وی در حال استراحت بوده، مقداری انگور که به شدت خوردن آن برای بیماری حصبه مضر است در کناری بوه است و شیخ محمد حسن بدون اطلاع، از آن انگورها می خورد و در پی آن بیماریش شدت می یابد تا جایی که وی می میرد!؟

متن کامل داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 627 پنجشنبه 16 آبان 1392 نظرات (0)


رفتیــم در خونــه ی شهیــد خبر بدیم كه بیاید استخونـهای شهیـدتون معراج شهداست ، بیایید تحویل بگیریــد،می گفت رفتیــم در زدیــم، دختــری اومد در رو باز کــرد


گفتم شما با ایــن شخص چه نسبتی داری ؟ گفت : بابامه چی شده ؟ گفتــم :جنازه شو پیــدا كردن،می خوان پنجشنبه ظهر بیارن

متن کامل داستان در ادامه مطلب بخوانید



Admin بازدید : 574 شنبه 11 آبان 1392 نظرات (1)
Admin بازدید : 617 شنبه 20 مهر 1392 نظرات (0)
.

 

عُمر بن الخطّاب به وى رسيد و گفت: اى جوان ! چرا به مادرت نفرين مى كنى؟!

 

جوان : مادرم مرا نُه ماه در شكم خود نگهداشته و پس از تولّد دو سال شير داده و چون بزرگ شدم و خوب و بد را تشخيص دادم مرا از خود دور نمود و گفت : تو پسر من نيستى!

 

عُمر رو به زن كرد و گفت : اين پسر چه مى گويد؟

 

زن : اى خليفه ! سوگند به خدايى كه در پشت پرده نور نهان است و هيچ ديده اى او را نمى بيند و سوگند به محمد و خاندانش (صل الله علیه و آله و سلم) من هرگز او را نشناخته و نمى دانم از كدام قبيله و طايفه است، قسم به خدا! او مى خواهد با اين ادّعايش مرا در ميان عشيره و بستگانم خوار سازد و من دوشيزه اى هستم از قريش و تاكنون شوهر ننموده ام .

 

عُمر: بر اين مطلب كه مى گويى شاهد دارى ؟

 

زن : آرى و چهل نفر از برادران عشيره اى خود را جهت شهادت حاضر ساخت.

 

متن کامل داستا ن در ادامه مطلب

Admin بازدید : 746 دوشنبه 01 مهر 1392 نظرات (1)
من فکر می کنم دخترا از بچگی ذاتا چادر و حجاب رو دوست دارن و حتی تو بازیاشون با چادر مامان شون بازی میکنن این نشونه اینه که حجاب رو میپسندن و دوسش دارن .بستگی به خانواده البته مادر داره که حجاب و نوع پوشش مخصوصا چادر رو چطور برای دخترش توضیح داده باشه و چطور اون رو علاقه مند نگه داره .

چادرم رو دوسش دارم چون خودم به این نتیجه رسیدم با چادر پوششم کاملتره خدا رو شکر حتی یکبارم فکر اینکه بدون چادر جلو نامحرم برم تو ذهنم خطور نکرد. اینم رو بگمااااا مامانم هر بار به هر بهونه ای برام یه هدیه کوچیک میخرید و با خنده بهم میداد و میگفت: دختر کوچولوی چادری من .. نمیدونین چقدر از این جمله مامان ذوق مرگ میشدماین کارش باعث میشد چادر رو بیشتر دوسش داشته باشم

متن کامل داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 762 پنجشنبه 28 شهریور 1392 نظرات (0)


به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، یکی از بخش‌های قابل توجه و جذاب دفاع مقدس خاطرات رزمندگان از روزهای حماسه و ایثار است؛ خاطراتی تلخ و شیرین که روایتگر لحظه‌های به یادماندنی زندگی به سبک دفاع مقدس است. گروه ایثار و شهادت خبرگزاری فارس، در سی‌و یکمین سالروز گرامیداشت دفاع مقدس قسمت‌هایی از این خاطرات ناب و خواندنی را که در کتاب ارزشمند «فرهنگ جبهه» بخش مشاهدات جمع‌آوری شده است، در اختیار مخاطبان خود قرار می‌دهد.

نمی‌خواهم شهید شوم مگر زور است

سال 63 در تیپ 21 امام رضا (ع)، گردان رعد بودم؛ قبل از عملیات میمک با فردی به نام «محمد امان» آشنا شدم؛ دائم یک تسبیح دستش بود و هر وقت راجع به چند و چون حمله صحبت می‌کردیم، فوری به من می‌گفت «تو شهید می‌شوی؛ می‌گویی نه بیا استخاره بگیریم».

متن کامل داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 762 پنجشنبه 26 اردیبهشت 1392 نظرات (0)

داستان زیبای قصر شیشه ای


دختر دانشجویی در رشته‌ی روانشناسی مشغول تحصیل بود، سه خواهر داشت که یکی از آن‌ها در دوره‌ی دبیرستان تحصیل می‌کرد و دو خواهر دیگر دوران راهنمایی را پشت سر می‌گذاشتند، پدرشان بقالی کوچکی داشت که از عرق جبینش چندرغازی کسب می‌کرد تا هزینه‌ی تحصیل دخترانش را بپردازد.

از میان دخترانش، دختر دانشجویش یک دختر استثنایی بود، بسیار باهوش و زرنگ و نیز خوش مشرب و خوش اخلاق، بگونه‌ای که هم‌کلاسی‌هایش برای دوستی با او با هم رقابت می‌کردند.

خودش داستان زندگی‌اش را چنین تعریف می‌کند:

روزی از روزها که پس از پایان درس از دانشگاه خارج می‌شدم ناگهان جوانی زیبا رو با قامتی رعنا و لباسی برازنده روبرویم سبز شد، چنان به من خیره شده بود که گویا سالهاست مرا می‌شناسد! با بی‌توجهی به راهم ادامه دادم اما رهایم نمی‌کرد و قدم زنان پشت سرم حرکت می‌کرد، با صدایی آرام و کودکانه گفت: به خدا دوستت دارم، عاشقتم، مدتهاست به تو می‌اندیشم، می‌خواهم با تو ازدواج کنم! شیفته‌ی اخلاقت شده‌ام!

به سرعتم افزودم، قدمهایم می‌لرزید و عرق از پیشانی‌ام سرازیر شده بود. تاکنون با چنین صحنه‌ای مواجه نشده بودم، هراسان به خانه رسیدم و آن شب تا صبح صحنه‌ای که اتفاق افتاده بود را مرور می‌کردم.

روز بعد هنگام خروج از دانشگاه دوباره او را دیدم… درحالی که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه‌ی دیروزش را تکرار کرد. دوباره با بی‌توجهی راه خانه را در پیش گرفتم اما رهایم نمی‌کرد، نهایتا نامه‌ای بسویم انداخت و راه بازگشت را در پیش گرفت… متردد بودم نامه را بردارم یا نه؟ دستانم می‌لرزید، دلهره داشتم، پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم، نامه‌ای مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی بابت اعمال نسنجیده‌اش. نامه را پاره کرده و در سطل آشغال انداختم.

دیری نگذشت که صدای زنگ تلفن را شنیدم، گوشی را برداشتم، خودش بود، می‌خواست بداند نامه‌اش را خوانده‌ام یا نه، گفتم: اگر می‌خواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانواده‌ام را خبر می‌کنم، و تلفن را قطع کردم.

ساعتی نگذشته بود که بار دیگر تماس گرفت. قسم می‌خورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج دارد، می‌گفت: بازمانده‌ی یک خانواده‌ی ثروتمند است و شاهزاده‌ی رؤیاهایم خواهد شد و برایم قصری بلورین خواهد ساخت

.

داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 765 دوشنبه 16 اردیبهشت 1392 نظرات (0)
داستان زیبای مرد پولدار
 بی کس و کار

مرد ثروتمند بدون فرزندی  بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
(تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران)
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟


متن کامل داستان در ادام همطلب

Admin بازدید : 703 جمعه 30 فروردین 1392 نظرات (0)


delroba 
yasgroup.ir  
ماجرای پیدا کردن شوهر اینترنتی توسط «دلربا» دختر ننه قمر! (طنز)

یکى بود، یکى نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزى روزگارى در ولایت غربت یک پیرزنى بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکیب و بد ادا و بى‌کمالات بود.

یک روز که این دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخن‌هایش حنا مى‌گذاشت، آهى کشید و رو کرد به مادرش و گفت: «اى ننه، مى‌گویند» بهار عمر باشد تا چهل سال. با این حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر یکى یک دانه‌ات، پایش را مى‌گذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه‌ی شوهر سپرى کنم و من شنیده‌ام که یک دستگاهى هست که به آن مى‌گویند «کامپیوتر» و در این کامپیوتر همه جور شوهر وجود دارد. یکى از این دستگاه‌ها برایم مى‌خرى یا این که چى؟

متن کامل داستان در ادامه مطلب

 



Admin بازدید : 799 پنجشنبه 08 فروردین 1392 نظرات (0)
در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند.
برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می‌بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می‌شد تن می‌داد.

در همان وضعیت اسفباك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می‌پروراندند.
هر دوشان آرزو می‌كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می‌دانستند كه پدرشان هرگز نمی‌تواند آن ها
را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

داستانی زیبا و خواندنی از زندگی آلبرشت دورر www.taknaz.ir
داستان در ادامه مطلب
Admin بازدید : 1001 پنجشنبه 08 فروردین 1392 نظرات (0)

داستان جالب مربی مهد کودک  www.taknaz.ir

 

مربی مهد کودک

خانم جوانی که در کودکستان با بچه های 4 ساله کار می کرد می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشارو خم و راست شدن، بچه رو بغل می كنه و می ذاره روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه می کنه و یه نفس راحت می کشه که...


هنوز آخیش گفتنش تموم نشده که بچه می گه این چکمه ها لنگه به لنگه است!



Admin بازدید : 756 پنجشنبه 08 فروردین 1392 نظرات (0)

داستان جالب مربی مهد کودک  www.taknaz.ir

 

مربی مهد کودک

خانم جوانی که در کودکستان با بچه های 4 ساله کار می کرد می خواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمی رفت. بعد از کلی فشارو خم و راست شدن، بچه رو بغل می كنه و می ذاره روی میز، بعد روی زمین... و بالاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه می کنه و یه نفس راحت می کشه که...


هنوز آخیش گفتنش تموم نشده که بچه می گه این چکمه ها لنگه به لنگه است!



Admin بازدید : 820 دوشنبه 28 اسفند 1391 نظرات (0)


گفته اند اسبی به بیماری گرفتار آمد و پشت دروازه شهر بیفتاد . صاحب اسب او را رها کرده و به داخل شهر شد مردم به او گفتند اسبت از چه بابت به این روزگار پرنکبت بیفتاد. مرد گفت از آنجایی که غمخواران نازنینی همچون شما نداشت و مجبور بود دائم برای من بار حمل کند .

یکی گفت براستی چنین است . من هم مانند اسب تو شده ام . مردم به هیکل نحیف او نظری انداختند و او گفت زن و فرزندانم تا توان داشتم و بار می کشیدم در کنارم بودند و امروز من هم مانند اسب این مرد تنهایم و لحظه رفتنم را انتظار می کشم .

می گویند آن مرد نحیف هر روز کاسه ای آب از لب جوی برداشته و برای اسب نحیف تر از خود می برد . و در کنار اسب می نشست و راز دل می گفت . چند روز که گذشت اسب بر روی پای ایستاد و همراه پیرمرد به بازار شد .

صاحب اسب و مردم متعجب شدند . او را گفتند چطور برخاست . پیرمرد خنده ای کرد و گفت.


متن کامل داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 711 دوشنبه 28 اسفند 1391 نظرات (0)
داستان کوتاه و جالب باورها
 
استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»

او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:...

« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد.

بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود.

اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم

...

متن کامل داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 819 دوشنبه 28 اسفند 1391 نظرات (0)

 
داستان واقعی عزرائیل در سی سی یو !! 
www.taknaz.ir
 
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یك بیمارستان معروف، بیماران یك تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یكشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشكان آن بخش شده بود به طوری كه بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.

كسی قادر به حل این مسئله نبود كه چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یكشنبه می میرد.

به همین دلیل گروهی از پزشكان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشكیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد كه در اولین یكشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذكور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب كوچكی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...


متن کامل داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 1351 دوشنبه 14 اسفند 1391 نظرات (0)


موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

 زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید

عکس ها + متن کامل داستان در ادامه مطلب



Admin بازدید : 1365 سه شنبه 01 اسفند 1391 نظرات (0)
جوک های با حال و خنده دار (110) www.taknaz.ir
 
 
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
عاقد: عروس خانوم وکیلم ؟
عروس : پَـ نـه پَـ تو این بی شوهری برم گل بچینم؟!
 
♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦

ایرانسل در آینده ای نزدیک:
مشترک گرامی چه خبر؟ مامان بابا خوبن؟
بچه کوچولو چه طوره؟ الهی ایرانسل قربونش بره
مشترک گرامی یه طرح دارم پاییزه یکی سیم کارت بخر ، دوتا ببر
یکی میاره در خونتون یکی می دم به عموتون یکی هم واسه عمتون !
مشترک گرامی کاری باری نداری فعلا ؟ قربونت ایرانسل !

Admin بازدید : 813 دوشنبه 30 بهمن 1391 نظرات (1)

یکی از
 فانتزیام اینه 2013

یکی از فانتزیام اینه که یه روز که دارم با یه پالتوی مشکی و بلند از تو خیابون رد میشم ببینم یه نفرو میخواد ماشین زیر بگیره ، بپرم پرتش کنم اون ورو نجاتش بدم ، بعد طرف که بلند میشه ببینه دارم قدم زنان دور میشم ، داد بزنه بگه ببخشید شما ؟؟؟ منم یه لحظه وایسمو بدونه اینکه برگردم سرمو یکم بچرخونمو یه لبخند بزنمو بگم “یه رهگذر” بعد همون موقع تو افق محو بشم …
.

فانتزی های بیشتر در ادامه مطلب مراجعه کنید و کلی بخندید

Admin بازدید : 1008 پنجشنبه 26 بهمن 1391 نظرات (0)


اس ام اس های خنده دار آخر هفته ! (93) www.taknaz.ir

نظر به اینکه عید دیدنی به صورت رفت و برگشت انجام میشه

و با توجه به گرانیهای اخیر جهت رفاه حال مردم

سال ۹۲ عید دیدنی به صورت حذفی برگذار میشود!

.


Admin بازدید : 1155 یکشنبه 22 بهمن 1391 نظرات (0)

سخن جالب و خواندنی  بزرگان در 
باب سعادت www.taknaz.ir

 

افسوس! یگانه سوالیکه هیچکس نمیتواند پاسخی به آن بدهد: سعادت چیست؟(برادلی)

######سخن بزرگان######

چه سعادت بیاید و چه نیاید، آدمی باید سعی کند خـــــــود را از سعـــــــادت بـــــــی نیــازگــــرادند.(ژرژالبوت)

######سخن بزرگان#####

Admin بازدید : 1323 پنجشنبه 19 بهمن 1391 نظرات (0)
اس ام اس های جالب و خواندنی (92)  
www.taknaz.ir

چگونه باور کنم که این اتفاقات به خواست تو نبودست؛

چه زیباست این اتفاقات!

چه دلفریب است که خالقی از جنس نور اینچنین به بنده اش نزدیک است.

و او را به حال خود وا نگذاشته!

و اینک من، آخرین بنده از سلسله مراتب بندگانت؛

با تمام وجود این احساس زیبا و ناب را درک کردم

با تمام وجود..........با تمام وجودم ...

::
::

Admin بازدید : 963 چهارشنبه 18 بهمن 1391 نظرات (0)
http://images.persianblog.ir/352274_dLHkwI6p.jpg

خدای من “بهشتی ” دارد، نزدیک ، زیبا ، بزرگ

و به گمانم “دوزخی ” دارد ، کوچک، بعید

و در پی دلیلی ست که ببخشد ما را

گاهی به بهانه یک دعا . . .


Admin بازدید : 922 پنجشنبه 14 دی 1391 نظرات (0)
داستان  کوتاه مهندس متبحر
 
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بوداشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.

مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار،

.

.

.

ادامه داستان در ادامه مطلب

 

Admin بازدید : 991 یکشنبه 10 دی 1391 نظرات (0)

ماجرای
 دختر فراری که یک شب پیش یک طلبه ماند!

شب هنگام محمد باقر – طلبه جوان- در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ نگوید.

Admin بازدید : 914 سه شنبه 14 آذر 1391 نظرات (1)
در
 سختی 
های زندگی سازگار باشید (رازهای موفقیت)
 
دنیا براى هیچکس یکسره نمیرود، و چرخ روزگار همیشه بر طبق دلخواه نمى چرخد، زندگى هزاران نشیب و فراز دارد، ممکن است انسان به بیمارى سختى مبتلا شود، ممکن است بیکار و خانه نشین گردد، ممکن است مال و ثروتش را از دست داده تهیدست شود، و صدها از این قبیل حوادث که براى همه کس امکان وقوع دارد.
 
زن و شوهرى که دست بیعت را به هم داده پیمان زناشویى را امضا می کنند بدان منظور است که در همه حال با هم و یار و غمخوار همدیگرباشند، باید پیمان زناشویى چنان استوار و رشته الفت و محبت به قدرى نیرومند باشد که در همه حال بر سر عهد و پیمان خویش باقى بمانند، در خوشى و ناخوشى با هم باشند، در بیمارى و سلامتى، در حال وسعت وتنگدستى با هم باشند.

خانم محترم، اگر روزگار با شوهرت نساخت و تهیدست شد مباداغمى بر غمهایش بیفزایى و بناى ایراد و ناسازگارى را بگذارى. اگر به بیمارى سختى مبتلا شد و مدتى در خانه یا بیمارستان بسترى گشت رسم وفادارى و انسانیت چنان است که مانند سابق بلکه بیشتر اظهار محبت نموده با کمال صفا از وى پرستارى کنى، از پرستارى و خرج کردن دریغ نکن، اگر شوهرت ندارد لیکن تو دارى باز هم از اموال خودت براى بهبوداو خرج کن، اگر تو مریض میشدى او تا قدرت داشت از مال خودش براى معالجه تو صرف میکرد تا بهبود حاصل کنى، اکنون که او ندارد لیکن تودارى آیین وفادارى و عاطفه اقتضا دارد که اموالت را در راه او صرف کنى، اگر در این موقعیت حساس بدادش نرسیدى ترا یک زن بى وفا وخودخواهى مى شمارد که مال دنیا را بر وجود شوهر ترجیح میدهد، در اینصورت مهر و علاقه اش نسبت به تو کم میشود، و حتى ممکن است به قدرى دلسرد شود که ترا لائق مقام همسرى ندانسته طلاق را ترجیح دهد.

به داستان زیر توجه فرمایید :

«مردى... به دادگسترى آمده بود تا همسرش را طلاق گوید. اظهارداشت:بیمار بودم دکتر گفته بود باید تحت عمل جراحى قرار گیرم. از زنم خواستم پس انداز خود را به عنوان وام در اختیارم بگذارد حاضر نشد و ازخانه من قهر کرد.


متن کامل داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 1112 یکشنبه 12 آذر 1391 نظرات (0)
دکتر اول : امروز یکی از بیمارهام می گفت که ، پدر پدر پدر پدربزرگ خودش رو دیده!!
دکتر دوم : از دو حال خارج نیست ، یا دروغ میگه ، یا سایکوز حاد داره!
دکتر اول : نه ، فقط لکنت زبون داره !!!

بیمار: دکتر جون دستم به دامنت ، دیگه تحمل این درد رو ندارم ، بکش منو ، راحت بشم.
دکتر : آقا جان من خودم کارمو بلدم ، شما لازم نیست یادآوری کنی !؟


ادامه جک ها در ادامه مطلب
Admin بازدید : 974 یکشنبه 05 آذر 1391 نظرات (0)

 
حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.

خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد. به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟

ادامه داستان در ادامه مطلب
Admin بازدید : 853 یکشنبه 05 آذر 1391 نظرات (0)
داستان
 جالب 
(عشق و دیوانگی)!!
 

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنها از بی كاری خسته و كسل شده بودند.ناگهان ذكاوت ایستاد و گفت بیایید یك بازی بكنیم مثل قایم باشك.همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی كه کسی نمی خواست دنبال دیوانگی برود همه قبول كردند او چشم بگذارد.دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع كرد به شمردن .. یك .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.


متن کامل داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 834 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)
داستان کوتاه و
 زیبای عروسک
 

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: عمه جان… اما زن با بی حوصلگی جواب داد: جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!

زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: عروسک را برای کی می خواهی بخری؟ با بغض گفت: برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.


ادامه داستان در ادامه مطلب بخوانید

Admin بازدید : 936 دوشنبه 15 آبان 1391 نظرات (0)
اتل 
متل توتوله
 این پسره سوسوله (طنز بسیار جالب)




  اتل متل توتوله
    این پسره سوسوله

    موهاش همیشه سیخه
    نگاش همیشه میخه

    چت میکنه همیشه   

متن کامل شعر در ادامه مطلب
Admin بازدید : 824 دوشنبه 24 مهر 1391 نظرات (0)

در برخورد با افراد اجتماع اصالت ذاتیِ آنها بهتر است یا تربیت خانوادگی شان؟

شیخ گفت: هرچه نظر شما باشد همانست ولی به نظر من اصالت ارجح است.

و شاه بر خلاف او گفت: شک نکنید که تربیت مهم تر است !

بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچ یک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند.

فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ و برقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه شمع به دست حاضر شدند و آنجا را روشن کردند!


ماجرای
 جالب و خواندنی شاه عباس و شیخ بهایی !

ادامه داستان در ادامه مطلب
Admin بازدید : 898 جمعه 21 مهر 1391 نظرات (0)

در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد !!!

اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …

داستان زیبا در ادامه مطلب
Admin بازدید : 990 دوشنبه 03 مهر 1391 نظرات (0)

پدر همسرم سال‌ها پیش، قبل از این‌كه ما ازدواج كنیم فوت كرده بود. همسرم آخرین فرزند خانواده است و مدت مدیدیرا با مادرش تنها زندگی می‌كرده و همین مسئله سبب شده است مادر او وابستگی زیادی نسبت به همسرم داشته باشد به‌طوری كه گاه از خودم می‌پرسم او چه‌طور توانسته اجازه بدهد كه حمید ازدواج كند.

ادامه داستان در ادامه مطلب

Admin بازدید : 1044 جمعه 10 شهریور 1391 نظرات (0)

برترین ها: شاید همیشه این احساس را دارید كه افراد موفق در خانواده هایی مثبت و تحت حمایت والدینی دلسوز و همراه بار می آیند اما تام كروز نشان داد چطور می توان از فضای منفی و متشنج به عنوان انگیزه  ای برای رسیدن به موفقیت استفاده كرد.

داستان موفقیت تام کروز

Admin بازدید : 1008 پنجشنبه 09 شهریور 1391 نظرات (0)

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

 

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

 

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»


ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید

Admin بازدید : 836 سه شنبه 07 شهریور 1391 نظرات (0)
یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزاننوشته شده بود نامه‌ای به خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود:


خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام، اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...



ادامه داستان در ادامه مطلب بخوانید


Admin بازدید : 1127 یکشنبه 06 فروردین 1391 نظرات (0)
وزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری

به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را

 

برای مشاهده متن به ادامه مطلب بروید


 

تعداد صفحات : 2

درباره ما
Profile Pic
با عرض سلام خدمت دوستان گرامی . سایت 30download با ارائه جدید ترین مطالب سرگرمی در خدمت شماست . ______________________________________________________ توجه : جهت گذاشتن تبلیغات و نحوه قیمت ها به قسمت تبلیغات بالای سایت مراجعه کنید وبا انتخاب نمودن بنر مورد نظر (به صورت پیام کوتاه ) موافقت خود را اعلام نمایید و پس از واریز کردن مبلغ مورد توافق طرفین بنر شما گذاشته میشود . یاعلی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6313
  • کل نظرات : 409
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 1371
  • آی پی امروز : 41
  • آی پی دیروز : 224
  • بازدید امروز : 49
  • باردید دیروز : 840
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 9
  • بازدید هفته : 3,654
  • بازدید ماه : 889
  • بازدید سال : 128,305
  • بازدید کلی : 11,732,169
  • کدهای اختصاصی
    مدل روز






    مدل لباس مجلسی زنانه 2014

    مدل گوشواره دخترانه طرح 93

    مدل شال ترکی دخترانه تابستان 93

    مدل کت مجلسی مردانه 2014


    طرح های زیبا لاک ناخن دخترانه

    مدل لباس  بهاری دختر بچه ها طرح 93


    طرح های شیک بلوز بانوان مجلسی 2014

    مدل لباس عروس اروپایی 2014


    http://up.30download.ir/up/30download/Pictures/8202458.jpg


    مدل های زیبا آرایش چشم عروس

    93


    http://up.30download.ir/up/30download/Pictures/9305328.jpg



    مدل های جدید ماکسی بلند زنانه 2014






    http://up.30download.ir/up/30download/Pictures/11195702.jpg



    مدل مانتو های مارک ITAk

    حوادث روز

    اسیدپاشی بر روی همسر سابق به خاطر داشتن خواستگار

    اسید پاشی بروی صورت زن 23 ساله

    توسط شوهر قبلی اش



    قتل خوفناک همسر و مردی در اهواز





    دستگیری عجیب 48 نفر افغانی در 4 خودرو سواری !+ تصاویر

    جای دادن 48 افغانی

    در 4 خودرو 405




    زن محجبه آمریکایی

    مورد آزار اذیت قرار گرفت


    استخدام مانکن روزی 1میلون تومان