حامد با اصرار سوار
ماشین پدرش شد
.هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند
اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر
بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.
خیلی اروم
نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم
بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش
بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی
به روی خودش نمی آورد. به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد
وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن
نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با
ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت
میخوره؟
ادامه داستان در ادامه مطلب